[feed
]

 

۱۶ بهمن ۱۳۸۷

 

-کفشاشو نیگا کن! سرمو انداختم پائین و به کفشام نگاه کردم، ببینم چشونه که اینا اینطور زل زدن بهش. توی شلوغی مترو، به کفش من چی کار دارن؟ کفش های من هیچی شون نبود، نه تا به تا بودند، نه کثیف. بندشم باز نشده بود. به ایستگاه که رسیدیم، وقتی اومدم پیاده شم، با لبخندی به پهنای صورت در اومدند که: - حمیدرضا! سارا! خوشوقتیم. ما اینجوری کلی ایرانی تور کردیم تا حالا! چرا اینقدر گیج می زنی؟ تازه اومدی؟ گروپ. در مترو که بسته شد، تازه فهمیدم کجام و چی شده...

جلال آریان؛

...........................................................................................................................