[feed
]

 

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۱

 

زماني در شهر باستاني افكار دو مرد دانشمند زندگي مي كردند كه با هم بد بودند و دانش يكديگر را به چيزي نمي گرفتند،زيرا كه يكي، وجود خدايان را انكار مي كرد و ديگري به آن ها اعتقاد داشت. يك روز آن دو مرد يكديگر را در بازار ديدند و در ميان پيروان خود ،درباره وجود يا عدم وجود خدايان به جر و بحث پرداختند و پس از چند ساعت جدل از هم جدا شدند. آن شب،آن كه منكر خدايان بود به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاك انداخت و به خدايان التماس كرد كه گمراهي گذشته او را ببخشايند. در همان ساعت آن دانشمند ديگر،آن كه به خدايان اعتقاد داشت،كتاب هاي مقدس خود را سوزاند،زيرا كه اعتقادش را از دست داده بود. از كتاب“پيامبر و ديوانه“ نوشته:جبران خليل جبران ترجمه:ن.دريابندري

جلال آریان؛

...........................................................................................................................